آقا مهديار آقا مهديار ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

ღ♥ღ`*•مهديار فرشته زندگي ما•*´ღ♥ღ

عكس آقا مهديار

          اينم عكس آقا مهديار كه تو سايت درست شده و حدس سايت هست ببينم مثل خودش ميشه نظر شما چيه؟     پانوشت: اين كارو ما يه سال پيش انجام داديم و نميدونستيم ني ني پسر ميشه ...
30 آذر 1391

اولين حالت تهوع

سلام جوجوي مامان عشق مامان امروز براي اولين بار به طور جدي صبح حالم بهم خورد مثل اينكه داري كم كم خودتو نشون ميدي ميدوني مامان از چي بدش مياد؟ شايد بعدا كه بشنوي بخندي اما مامان كتي از خميردندون حالش بهم ميخوره اي جوجوي بي دندون من مثل اينكه زياد از مسواك زدن خوشت نمياد اين روزا يكم كمرم هم درد ميكنه مخصوصا وقتي تو مدرسه هستم و اينكه زيادي پرخور شدم و همش گرسنه ام عشق مامان مواظب خودت و من باش عاشقتم و منتظر روزي ام كه بياي تو بغلم ...
30 آذر 1391

زيارتت قبول مادر جون

سلام عشق مادر خوبي عزيزم ميدوني جوجوي من اين ايام دهه كرامت هست و ميلاد آقامون امام رضا (ع) نزديكه امشب ا ومدم بهت بگم مادر جون(مامان بابا مهدي) ديشب رفتن مشهد من ازشون خواستم دعا كنن سال ديگه من و تو وبابا مهدي بريم پا بوس آقا انشالله مادر جون جوجو به سلامت برگرد و زيارتت قبول باشه و التماس دعا داريم براي جوجوي ما دعا كن دوستت داريم ...
30 آذر 1391

من ديوونه ي اين پسرم

  خدايا شكرت براي داده و نداده ات شكر خدايا ممنونم كه منو لايق اين فرشته دونستي ت وي اين مدت كه مهديار رو كنارم داشتم فهميدم كه خدا چقدرررررررررررر منو دوست داره و من خوشبخت ترينم به يمن قدمهاي كوچيك اما پر بركت مهديارم طعم شيرين مادر بودن رو گذشت رو زندگي رو احساس كردم و بابت همه اينا خداوند مهربونم رو شاكرم اين روزها مهديار ديگه كمي شيرين كاري ميكنه و با صداهاي نامفهومي كه در مياره دلي از ما ميبره كه نگوووووووووووو مرتب دارم ازش عكس ميگيرم تا لحظه لحظه بودنمون كنار هم ثبت بشه و برامون يادگاري بمونه اينم چند تا عكس هست كه همين امروز گرفتم       بگو ماشالله &nb...
30 آذر 1391

مولا میلادت مبارک

  نیمه شعبان شد و من یک بهار آورده ام نغمه خوان شادیت مولا هَزار آورده ام چند سالی ناله کردم در فراغت مهدیا امشب اما چند بیتی یادگار آورده ام گر چه یاران تو بسیارند در دنیای ما غیبتت آقا بسر آر مهدیار آورده ام     اینم عکس آقا مهدیار شب میلاد امام زمان (عج)       عاشقتممممممممممممممم فرشته من یار حضرت مهدی(عج) مهدیارم ...
30 آذر 1391

مامان گل جونم تولدت مبارک

امروز یکم تیر ماه تولد مامان عزیزمه مامان جونمممممممممممم تولدت مبارککککککککککککک دوستت داریم تا بی نهایت امشب چه ناز دانه گلی در چمن رسید گویی بساط عیش مداوم به من رسید نور ستاره ای در شب تولدت انگار که فرشته ای از ازل رسید فرشته ی ما تولدت مبارک مهدیار هم میگه:مامان گل تولدت مبارک امروز با شکوهترین روز هستیست روزی که آفریدگار تو را به جهان هدیه داد و من میترسم به تو تبریکی بگویم که شایسته تو نباشد به زمین خوش آمدی فرشته ی مهر و زیبایی تولدت مبارک از طرف: کتی،مهدی،مهدیار ...
30 آذر 1391

خاطره زایمان (قسمت اول)

سلام یه مدتی هست میخواستم بیام و خاطره زایمانم رو بنویسم اما وقت نمیشد تا اینکه امروز تصمیم گرفتم بیام و یه قسمت از خاطره ام رو بنویسم   بسم الله الرحمن الرحیم روز 25 اردیبهشت ساعت طرف های ظهر بود که مامانم و خواهرم سارا اومدن خونه ما که انشالله کارامو بکنم و برای 27 ام آماده بشم روز 26 ام خیلی استرس داشتم کارامو کردم و طبق دستور دکتر که گفته بود عمل کردم یعنی ظهر یه ناهار کامل خوردم و ساعت 8 شب سوپ جو خوردم و باید تا ساعت 12 شب فقط آبمیوه و مایعات میخوردم برای من که یکم یا بیشتر از یکم شکمو هستم شب سختی بود خلاصه ساعت ها همین طور میگذشت و رسید به 12 شب و من باید دیگه حتی مایعات هم نمیخوردم تا صبح برای هم...
30 آذر 1391

خاطره زایمان (قسمت آخر)

  لاحول و لاقوة الا به الله بعد از اینکه مهدی رو دیدم کمی آرامش گرفتم برگشتم به اون اتاق قبلی کمی که زمان گذشت فکر کنم 9:20 بود که من رو صدا زدن برم برای وصل سوند برخلاف گفته های همه و تصورات من اصلا درد نداشت شکر خدا بعد از اون من رو آماده کردن که برم اتاق عمل ظاهرا خانم دکتر اومده بودن خانم ماما همین طور که منو اماده کرد و اومدن منو ببرن سوره کوثر رو خوند با صدای بلند و میتونم بگم این بهترین و قشنگ ترین لحظه از خاطره زایمانم هست منو گذاشتن روی یه تخت متحرک و در باز شد و منو بردن بیرون که ببرن طبقه پایین اتاق عمل وای یهو دیدم مهدی و مامانش اومدن طرفم خیلی خوشحال شدم و گفتم مامانم کو که مامانم هم اومد و منو بوسید...
30 آذر 1391